گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم . سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود ، پناه گرفته بودیم . بقیه بچه ها ، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...
نیروهاى ضد انقلاب ، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند ، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: « چطورى ؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى ؟! »
سید خندید و گفت: « الان نشان مى دهم چه جورى »
و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سید رضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد ، ثمرى نبخشید ، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت : « مى خواهید دوباره بلند شوم ؟ ».